ابراهیم : این مقتل عبّاس بن علی(ع) است مختار.
مختار : با عبّاس(ع) خیلی رفیق بودی،نه؟
ابراهیم : من و عبّاس(ع) نوجوانی مان را با هم زندگی کردیم.در صفین،حریف
مشق هم بودیم در یک خیمه می خوابیدیم و تا نیمه های شب با هم خیالبافی می
کردیم.عبّاس(ع) آرزو داشت آن قدر قوی شود تا بتواند وارث ذوالفقار علی(ع)
شود.او تنهایی علی(ع) را با همه وجودش لمس کرده بود.می خواست به جایی برسد
که وقتی در کنار علی(ع)می ایستد،علی(ع)بگوید نیازی به لشکر
ندارم،عبّاس(ع)برای من به اندازه یک لشکر است.